یکشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۵
كشتار و قتل عام زندانيان سياسي در تابستان 1367 بي شك يكي از هولناك ترين جنايات تاريخ بشري است كه جمهوري اسلامي انجام داده است.كشتاري كه با تيرباران و حلق آويز هزاران تن از فعالان سياسي مجاهد و مبارز بيدفاع در زندانها از سال 1360آغاز شد و با قتل عام دسته جمعي زندانيان سياسي د سال 1367 به اوج خود رسيد.عليرغم گذر زمان و هيجده سال از اين واقعه شوم ،همچنانكه از يك سو حكومت مستبد ولايت فقيه در تلاش براي سفيدسازي و پاك كردن آن از پيشاني خود و حكومت اش را دارد اما از سوي ديگر كوشندگان راه آزادي و فعالان مدني و سياسي اعم از زندانيان و خانواده هاي جان باختگان و قتل عام شدگان فعاليت هر چه گسترده به هر شكل و زباني دارند تا اين فاجعه تاريخي را در حافظه تاريخ و مردم زنده نگه دارند.خاطرات درج شده نيز از اين قبيل كارها ميتواند باشد
گرامي باد ياد و خاطره تمامي شهداي راه آزادي
مانيا ارجمندي- مرداد ۱۳۸۵
نقل از سايت رفراندوم آزاد ايران
حكم اجباري بهار
آرام و با لهجه جنوبي حرف ميزد! با لبخندي گفت، اميدوارم حرفهايم به دردت بخورد! چند روزي بود كه خانه ما حالت عجيب و غريبي داشت، مادرم را خيلي وقتها در فكر ميديدم و از راه رفتنهاي برادرم در حياط ميفهميدم كه خبري هست كه به ما كه كوچكتر بوديم نميگويند! جسته گريخته چيزهايي ميشنيدم از اينكه ملاقاتها را قطع كردهاند و همه زندانيها ممنوع ملاقات هستند و هيچكس نميداند چرا، ميگفتند مادرها و پدرها رفته اند پشت اوين پشت گوهردشت تحصن كردن و گفتهاند بچههايشان را ميخواهند كه اجازه تجمع نداده و همه را با مشت و لگد و كتك رد كرده بودند.اين خبر بدي بود، ميگفتند دارند بچهها را محاكمه ميكنند! ميگفتند همه ممنوع ملاقات هستند! ميگفتند، ميگفتند خيلي چيزها ميگفتند اما همه ميترسيدند باور كنند! حرفهاي كمي نبود و در باور جا نميگرفت! آن روز كه از مدرسه آمدم از خانهمان صداي فرياد و گريه و زاري ميآمد خودم را رساندم، ديگر چيزي پنهان كردني نبود، همه سياه پوشيده و مادر آقا يحيي با موهاي ژوليده وسط حياط نشسته و ناله ميزد، ديگر صدايش در نميآمد ته صدايي داشت و با آن اسم آقا يحيي را ميگفت! بابايم هم بود. همه گريه ميكردند! بابايم كه رفته بود اوين براي تحويل گرفتن جسد آقا يحيي. گفته بودند او را بردهاند انديمشك و برويم از آنجا از زندان آنجا سئوال كنيم، نميدانم كدام زندان بود ولي بابايم گفت من از يكي از آنها كه مطمئن است پرسيدم ميگويد كه آنها را كنار رودخانه دفن كردهاند، همه سوار شديم و رفتيم آنجا، مادر را هم كه ديگر حواسش خوب كار نميكرد برده بوديم، تمام اطراف كرخه را وجب به وجب گشتيم و چيزي پيدا نكرديم، مادرش همانطوري با همان وضعيت همراه ما پياده ميآمد و با دستهايش ماسهها را كنار ميزد، صحنه دردناكي بود! از همه ميپرسيد: بچهام اينجاست؟ او را نديدي؟ كسي طاقت ديدن مادر را نداشت، خيلي گشتيم ولي چيزي پيدا نكرديم، از هركس هم پرسيديم نشاني از اينكه گوري آنجا باشد نداشت، بعد فهميديم كه براي بازي با ما بوده وگرنه كسي را در اوين نميكشند بعد بياروند در زادگاهش دفن كنند، مجددا برگشتيم و در محل بهشت زهرا هرچه گشتيم هيچ نام و نشاني از آقا يحيي نبود! آقا يحيي را معلوم نبود كجا دفن كردهاند در كدام بيابان و در كنار كدام صخره! بعد حالت فكوري به خودش گرفت و گفت: شايد هم راست بگويند و برده و در آب ريختهاند! گفتم: چه فرقي ميكند، چه در آب چه در خاك هر جا كه باشند بذري هستند كه وقت وقتش در بهاري كه در راه است سبز ميشوند، آنها در انتظار بهار مثل هر بذري خفتهاند! تو به بهار اعتماد داري كه همه چيز را سبز ميكند و حكمش براي سبز شدن زمين اجباري است؟ خندهاي كرد و گفت: اين حكم اجباري را با دل و جان همه ميپذيرند
***************************
شاهد قتل
مدتها بود داشت اين طرف را نگاه ميكرد! از آن سياه چشمهاي شرقي بود با خندهاي كه نميتوانستي جوابش را ندهي! آمد جلو گفت از تهران می آييد؟شايد چيزي كه من دارم زياد به دردتان نخورد ولي دوست داشتم بگم!اين كه ميگويم را پدرم برام تعريف كرده است، پدرم الان در همان باغ فرودس خوابيده است! او كارش بردن زباله هاي قسمتي از شهر به بيابانهاي اطراف بود، آنها را از شهر ميبرده بيرون و در محلي از بيابان ميريخته است. هر روز زبالهها را كه ميبرده خالي ميكرده و روي آنها بنزين ميريخته ميسوزانده و ميآمده هر روز كارش همين تكرار ميشده است.آن روز را كه تعريف ميكرد: هميشه حالت غصه داري داشت ميگفت: انگار كسي من را صدا ميزد، انگار كسي به من ميگفت بروم داخل و چيزي هست! انگار كسي من رو توي آنجا هل ميداد، كه چيزي خواهم يافت. من هيچوقت توي زباله نميگشتم ولي اونروز انگار كسي ميخواست من بروم! از عهده خودم خارج بود پاهايم ميرفت، قلبم از سينهام داشت بيرون ميافتاد.مقداري كه جلو رفتم چند گوني ديدم كه خوني بود! خيلي ترسيدم كه چي ممكنه باشه آروم در يكي را باز كردم كه ديدم يكنفر است كه تكهتكهاش كرده بودند و توي گوني بود. از شدت وحشت داشتم دق ميكردم از آنجا فرار كردم ولي راهي كه آمده بودم را گم كرده بودم آنجا به چند جنازه ديگر برخوردم! تعدادي را كشته بودند و ريخته بودند آنجا پدرم هر وقت تعريف ميكرد ميگفت خدا از سر تقصيرشان نگذرد! براي اينكه بچههاي مردم را مجبور نشم بسوزونم ريختم توي يك چاله و خاك كردم هم جسدها رو و هم اونهايي كه توي گوني بودند، براشون هم نشوني گذاشتم كه اگر روزي كسي پرس و جو كرد بگم ولي هنوز كسي نيومده! محلش روبروي خيابون بيست متري دولت آباد هستش جايش را به منهم نشون داده است! رفتين نگاه كنين سنگ چين نامنظمي هست اونجا خوابيدن! بابام ميگفت كاري كه ميخواستن بكنن من نذاشتم بشه! ميخواستن بچههاي مردم رو بسوزونن من نكردم! ولي توي اين بيابونا اون روزا خيلي لودر كار ميكرد و خيلي كارا زير اين آسمون شده كه كسي نميدونهپدرم مرد و اين را به هيچكس نگفت، شايدم گفته باشد ولي بذاريد منم بگم حالا كه شما هستيد، بنويسيد! اين را هم مينويسي
آره همه رو مينويسم انعكاس ميدم هر چوري كه بتونم نميدوني اسمشون چي بود
با خنده گفت بابام هر وقت از اون روز ميگفت از وحشتي كه اون روز به جونش افتاده بود باز هم ميترسيد، همه تيربارون شده بودند و سينه ها و پشتشون سوراخ بوده بعد ادامه داد اينها جنايتكارهاي كثيفي هستند كه تاريخ بايد درباره شون گواهي بده همين طور در باره كسايي كه جلوشون واسادن بايد تاريخ شهادت بده
***************
برگهاي انگور
دستش را زير چانه زد و گفت: آنروز براي زيارت قبر شهدا به كوه رفته بوديم، كوه مودر اراك، در اراك كوههاي مختلف هست كوه گردو كوه مودر و.. در مسيري كه ميرفتيم در دامنه كوه ، باغهاي انگور زيادي بود، گل نداشتيم دستهايمان پر بود از برگهاي تازه و سبز انگور كه هنوز قطرات آب روي آن ميلغزيد.در دامنه كوه همه چيز رنگ و بوي ديگري داشت . كلمات و واژه ها در اوج معناي خود نشسته بودند. عظمت، شجاعت ، عشق، غربت! و آنطرف شقاوت، بي رحمي،كينه، دشمني .آنجا، نه نفر از فرزندان شجاع خلق ايران ، نه شهيد كه بدست خونخوارترين جلادان و به دستور سفاكان، بي هيچ نام و نشاني، خفته بودند، ما به زيارت آنان ميرفتيم، حتي صورت قبري كه با سيمان توسط خانواده هاي شهدا درست شده بود را هم خراب كرده بودند. دلم گرفته بود، به دوستم گفتم، نه تنها از نام و ياد و حتي از صورت قبر شهدا هم وحشت دارند! سنگها رو هم شكستن! دوستم گفت، اينجا اوج اوج حماسه است، كسانيكه مقابل خونخواران حاكم ايستادند و از ارزشهاي انساني دفاع كردند، در اوج شجاعت و شهامت، مثل همين كوه، استوار بودند، چه نياز به سنگ و مزار و ... اونها حاضرند، همين جا اونها رو ميتوني حس كني، مگه نميتوني؟ يه روزي اينجاها زيارتگاه ميشه! ياد حرف مادرم افتادم كه هميشه ميگفت: روزگار ظلم دوامي نخواهد داشت و خورشيد آزادي بزودي جاي جاي ميهن عزيزمان را از سياهي و تيرگي پاك خواهد كرد و نسيم آزادي وزيدن خواهد گرفت. من و دوستم با برگ انگورهايي كه آورده بوديم قبور شهدا را تزيين كرديم و با آنها عهد كرديم كه تا تحقق آرمان اونها از پاي ننشينيم و راهشون رو ادامه بديم، به اميد طلوع خورشيد آزادي در سراسر كشور عزيزمان ايران.ادامه داد: از كوه كه سرازير شديم دوباره بهش نگاه كردم، برام عظمتش خيلي بيشتر از قبل بود، خورشيد نورشو روي برگهاي انگور تابونده بود و قطرههاي آب روي برگها نورش رو منعكس ميكرد، انگار روي هركدوم چند خورشيد روئيده بود..بعد دوباره گفت: ايران مرز پرگهر راسته اونا همه جا هستند! گفتم: باور كن اونا زنده هستن و در جشن آزادي شركت ميكنند، اونروز نگاه كن هر لبخندي كه ديدي متعلق به اوناس. اونا حضور دارن! خنديد و گفت: من مطمئنم! از كنار چشمهاش قطرههاي اشكش روي ميز پخش ميشدند
یکشنبه بیست و دوم مرداد ماه ۱۳۸۵