سهشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۵
به نقل از وبلاگ حواری خورشید
حالا در آستانه ی سالروز انقلاب مشروطه نشسته ام و فکر می کنم به تاریخ این سرزمین. و به راستی تاریخ ما را چگونه خواهند نوشت؟ تاریخ شاهان و حاکمان ظفرنمون؟ یا تاریخ سینه های دریده و سرهای بریده
و انگار همین دیروز است. دیروزی که من در آن نبوده ام. انگار همین حالا گلوی جهانگیرخان صوراسرافیل و ملک المتکلمین را بریده باشند. انگار همین حالا صدای گلوله می پیچد در پارک اتابک. انگار تاریخ در تکرار و توالی شوم خود مهر مصادره را بر پیشانی این مردم حک کرده است. که از تبریز و جنگل و ایل های بختیاری آمدند به فتح تهران و انقلاب اما مصادره شد. جان های پاک گریختند که ماندن مرگ بود در نهایت
و انگار همین دیروز است. دیروزی که من در آن نبوده ام. انگار می شنوم صدای انژکسیون را در گوش بیمارستان زندان قصر و ناله های بی تاب فرخی یزدی به گوش می رسد هنوز از دهلیزهای تاریخ این سرزمین. انگار در سلول تیفوسی تقی ارانی نشسته باشم. انگار نشسته باشم در آن حیاط کوچک نقلی و دریدن سینه ی میرزاده ی عشقی را نگاه کرده باشم
و انگار همین دیروز است. دیروزی که من در آن نبوده ام. که خیابان های آذربایجان از خون جوان فدایی سرشار است و سرهای بریده و گلوهای دریده منظره ی تازه ای نیست. انگار همین حالا ربیع کبیری و فریدون ابراهیمی بر دار می رقصند
و انگار همین دیروز است. دیروزی که من در آن نبوده ام. صدای گلوله از حیاط زندان زرهی می آید. حسین فاطمی و سرهنگ عزت الله سیامک و مرتضی کیوان به خاک می افتند. این سینه ی دریده ی خسرو روزبه است و پاهای چاک چاکِ وارطان سالاخانیان و محمود کوچک شوشتری که به چهره ی تاریخ خون می پاشد
و انگار همین دیروز است. دیروزی که من در آن نبوده ام. همین دیروز است انگار که «سپیده با صدای هم آواز دوازده گلوله سوراخ می شود» یاران سیاهکل را ردیف کرده اند. کنار دیوار چهره ها تکرار می شوند. مسعود احمدزاده حالا ایستاده است، علیرضا نابدل حالا ایستاده است. محمد حنیف نژاد حالا ایستاد ه است. مهدی رضایی حالا ایستاده است. همایون کتیرایی حالا ایستاد ه است. منیژه اشرف زاده ی کرمانی حالا ایستاده است. چه بسیار، چه بسیار ایستاده اند در کنار این دیوار. و این دیوار سوراخ سوراخ روبه رو پر است از شتک خون. و در خیابان ها حمید اشرف و جواد سلاحی و رضا رضایی در خون خود غوطه می زنند. و در سلول های کابل و استخوان بهروز دهقانی را هنوز به تخت تمشیت بسته اند. این صدای گلوله ی آخر است که در تپه های اوین می پیچد و مغز بیژن جزنی و عزیز سرمدی و کاظم ذوالنوار چون باریکه ای سپید از سوراخ گلوله روان است
و انگار همین دیروز است. دیروزی که من در آن نبوده ام. خون جوان سعید سلطانپور و محسن فاضل بر دیوار اوین نشسته است. موسی خیابانی در خیابان نیروی هوایی در خون خود مویه می کند. توماج و مخدوم بر زیر پل متروکه ای در ترکمن صحرا جان می دهند و کاک فواد مصطفی سلطانی در کوه های مغرور کردستان آخرین سرودش را آواز می کند. آه ای سال سیاه شصت چرا به یاد نمی آورمت
و انگار همین دیروز است. دیروزی که من در آن بوده ام اما کوچکتر از آن بوده ام که حافظه یاری ام کند. مرگ بر فراز اوین پرسه می زند. مرگ بر فراز گوهردشت پرسه می زند. مرگ بر فراز وکیل آباد و عادل آباد و هزار خرابِ آباد این سرزمین پرسه می زند. و یاران بندی را به دار می کشند و به گلوله می درند. نوجوانان تازه رُسته را با همان طنابی به دار می کشند که پیرمردان کهن سال کمیته ی مرکزی حزب توده را
و انگار همین دیروز است. دیروزی که آن را به یاد می آورم این بار. خیابان های شهر پر شده است از اجسادی که در خواب راه می روند. احمد میرعلایی را به همان شیوه ی قدیمی انژکسیون در خیابان های اصفهان آواره می کنند. حسین برازنده را با سینه ای دریده در خیابان های مشهد آواره می کنند. هنوز داریوش فروهر نشسته است پشت میز کارش با سینه ای کاردآجین و پروانه اسکندری که از زخم گلویش خونابه روان است دارد شعر می گوید
امیرابراهیم زال زاده هنوز با دسته گلی در دست به جستجوی همسرش می رود. محمد جعفر پوینده و محمد مختاری با مفتول مسینی که بر گردنشان پیچ خورده است ایستاده اند در یک ایستگاه گم نام اتوبوسی که هیچگاه نخواهد آمد و با غفار حسینی جمع مشورتی کانون نویسندگان ایران را مرور می کنند. پیروز دوانی را آنچنان آواره کرده اند که نشانی از او برجا نمانده است و صدای تک سرفه های سعیدی سیرجانی و مجید شریف هنوز به گوش می رسد
انگار همین دیروز است. دیروزی که آن را به یاد می آورم. سینه ی عزت ابراهیم نژاد را دریده اند، زهرا کاظمی سرش را به جسمی سخت کوبانده و اکبر محمدی در زندان در نمی دانم کجا و کی این تاریخ رفته است از جهان ما
حالا نمی خواهم نام فاتحان و ظفرمندان را بشنوم. هخامنشیان و سلوکیان و ساسانیان و خوارزمشاهیان و صفویان و قاجاریان و پهلوی زادگان تاریخ و زمان؛ یعنی همین حالای ما که در آن نشسته ایم. و چه فرقی می کند آزادی راه دشواری است که ما مسیر پیچاپیچ آن را با خون یارانمان بر دیوارهای جهان پیموده ایم تا به امروز. اما راه هنوز باقی است. نگاه کنید! از زخم گلوی میرزا جهانگیرخان و پای ستارخان خونابه تازه جاری ست. نگاه کنید
سه شنبه هفدهم مرداد ماه ۱۳۸۵